مردم، کنار ساحل مردی را دید که مدام چیزهایی را از ساحل بر می داشت و به سمت دریا پرتاب می کرد. خوب که نزدیک شدند مشاهده کردند که ساحل پر از ستاره های دریایی ست که امواج آنها را با خود آورده است، آنها متوجه شدند که مرد ستاره های دریایی را به سمت دریا پرتاب میکرده. از او پرسیدند: چرا ستاره ها را به سمت دریا پرتاب می کنی؟ او جواب داد: اگر این کار را نکنم آنها تا چند روز دیگر خواهند مرد. میخواهم نجاتشان بدهم.
همه از حرف مرد خندیدند و به او گفتند: تو فکر می کنی می توانی همه این جانوران را نجات دهی؟ اینجا صدها ستاره دریایی وجود دارد. تو اگر شبانه روز هم کار کنی باز هم نمی توانی به تنهایی این همه را نجات دهی. با یک گل که بهار نمی شود!
مرد در حالی که یک ستاره دریایی دیگر را به سمت دریا پرتاب می کرد گفت: می دانم ، ولی برای این ستاره بهار شد!